آیهان مامانآیهان مامان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

فرشته ی زندگیم آیهان

بای بای سرماخوردگی

      فرشته ی زندگیم سلام ،سلام به روزی ماهت ،دلبرم ،نفسم بالاخره تونستی بعد از تحمل دو هفته سرماخوردگی شدید بهتر شی و برگردی به همون حالت اول نازنین مهتابم،نازنینم خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که حالت خوب شده اگه بدونی به من و بابا مسعود تو این دو هفته چیا گذشت مردیم و زنده شدیم خیلی خیلی نگران وضعت بودیم اما هزار مرتبه شکر که تموم شد و برگشتیم به زندگی روزمره و از اونجاییی که مونده بودیم برات ادامه میدم پسرم .جا داره از اینجا از تمام دوستای گلم که جویای حالت بودم تشکر ویژه ای بکنم  بودنتون دلگرم نوشتنم میکنه با اینکه اهل نوشتن نیستم و بلدم نیستم اما به شوق تو گل پسرم و خاله ها دارم انشا نویسیمو قوی می...
30 دی 1392

یک هفته شد

پسر عزیزم امروز دقیقا یه هفته هست که سرماخوردگیت شدیده و بجای بهتر شدن بدتر میشی 3 بار دکتر بردیمت هر بار هم داروهای متفاوتی دادن واقعا گیج شدم دیگه اونقدر سرفه میکنی واقعا حالم بد میشه سرفه سرفه در آخر هم بالا میاری در روز 3 بار ،دکترا میگن دوره داره و کاری نمیشه کرد باید تحمل کنم اما نمیتونم سرفه هاتو ببینم دلم کباب میشه وقتی خش خش سینه ات میشنوم .کلی وزن کم کردی و چشات گود رفته قربون دستای کوچولوت بشم تا میخوای سرفه کنی دستتو دراز میکنی که بگیرم تودستم دستاتو  .کم کم دیگه دارم حس مادرمو وقتی مریض میشدم درک میکنم خیلی سخته خدا هیچ مادری رو با مریضی بچه اش امتحان نکنه دیگه حرفی برای نوشتن ندارم فقط و فقط از خدا میخوام خیلی زود ب...
22 دی 1392

سرماخوردگی شدید نازگلم

نفسم ،مهربونم ،پسر گلم اومدم ازت معذرت بخوام بخاطر کوتاهی کردن تو نگهداری شما نمیدونی مامان چه سرماخوردگی گرفتی از دیروز چنان سرفه هایی میکنی که دلم داره کباب میشه دارم میسوزم از اینکه چرا بیشتر مراقبت نبودم البته بگما چندان هم تقصیر من نیست تقصیر ماله خاله هست آره مامان مونا ،انگار داشتن میرفتن مسجد برا مراسم ختم مونا رو برا دو ساعت  آورد گذاشت خونه ما چشمت روز بد نبینه مونا چنان سرفه هایی میکرد که بیا و ببین مونا اومد و رفت فردای اون روز شما خوشگل پسرم قند عسلم اینطوری بیحال و مریض شدی اصلا حال هیچ چیز و نداری فقط دوس داری تو بغلم بمونی و بیحال همه جا رو نگا کنی دیروز بردمت دکتر برات شربت خلط اور و سرماخوردگی و استامینوفن و یه انتی ب...
18 دی 1392

پایان ماه پنجم و قدم به ششمین ماه زندگی

نازگلم فرشته زندگیم، نهم این ماه ماه با هم بودنمونو پشت سر گذاشتی و وارد  ماه زندگی شیرینت شدی ؛دوشنبه با بابا مسعود بردیمت برای چکاب ماهیانه پیش دکترت از همه نظر راضی بود خدارو شکر وزنت هم گفت خوبه اما من راضی نیستم شیرم شیر نیست که مامان انگار اب قنده دوس داشتم تپلو بودی خوشگلم اما عیبی نداره همین که سالمی و مشکلی نداری خودش برام یه دنیاست نفسم . وزنت کیلو ششصدو پنجاه گرم بود دکترت خیلی راضیه از رشدت هزار بار شکر بابت این موضوع نفسم. این چند روزه خونه خودمون نبودیم که بتونم ازت عکس بندازم مامان جون سه چهار تا فقط تونستم بگیرم ایشالله سر فرصت با کلی عکس میام پیشت بازم میگم منو بابایی خیلی دوست داریم. راستی اولین کریسمست...
11 دی 1392

روزانه های پنج ماهگیت

قند عسلم اومدم برات از کارای جدیدت بنویسم که چه نانازی شدی اول از همه بگم که برا اولین بار خودت و چنگ زدی با اینکه ناخونات و قشنگ و مرتب کوتاه میکنم اما با این حال این نمونه اشه   تقریبا دو هفته ای میشه قشنگ داری غلت میزنی قربونت بشم من دیگه نمیتونم اصلا تنهات بزارم تا پا میشم از کنارت میرم زودی غلت میزنی و برمیگردی ماشالله منم میترسم دستت زیرت بمونه و دردت بگیره بخاطر اون زودی میدوم پیشت .اینم عکس غلط زدنهات اینجا من پاشدم ازت عکس بگیرم فکر کردی رفتم زودی کنترل و انداختی و داری برمیگردی اینجا داری سعی میکنی خودت و بکشی به جلو.قربون تلاش کردنات بشم من اینجام صدات کردم نازگل مامان یه چند...
2 دی 1392

اولین یلدای اولین پسرم

عشق من سلام پسر گلم سلام میدونم خیلی وقته برات ننوشتم از شیطنت هات از شیرین کاریات از خنده هات از کارای جدیدت ننوشتم مامانی! چیکار کنم تنبلم دیگه و اینکه خیلی کم خونه خودمون میمونیم و دسترسی به اینترنتم کم میشه ببخش اگه کوتاهی میکنم . هندونه ی مامان  امسال اولین شب یلدایی بود که پیش ما بودی همه از بودن شما خیلی خوشحال بودن خانواده ما شب یلدا یه صفایه دیگه ای داشت پسرم ،اما از وقتی بابام یعنی بابا بزرگت فوت کرد دیگه اون صفا نبود همه بخاطر مامانی جمع میشدیم دور هم که تنهاش نزاریم و به صورت فرمالیته یه جشن کوچولویی برگزار میکردیم و تموم میشد آخرای شب همه میرفتم خونه خودشون سال قبل پنجمین سالی بود که به این صورت میگذشت اما امسال...
2 دی 1392
1